چند تا سنگريزه گرفتم توي دستم . . . ستون اول رو با سه تا سنگريزه ساختم، براي اون سه نفري كه اول با هم شروع كرديم . . . ستون دوم رو با دو تا سنگريزه، براي اون دو نفري كه بعدش ادامه داديم . . . ستون سوم هم با سه تا سنگريزه، موند ستون آخر با يه دونه سنگريزهي تنهاي نهم . . . اومد بالا سرم، گفت: رو زمين نشستي . . . تو آسمونها دنبالت ميگشتم. گفتم: از زمينيم كه بر زمينيم. گفت: تو و خاكبازي ..... گفتم: خاكبازي نيست . . . سنگ بازيه . . . ميدوني چقدر بايد وقت بگذره و انرژي مصرف بشه تا اين سنگها خاك بشن . . . اونوقت تو به همين راحتي جاي سنگ و خاك رو عوض ميكني؟ . . . گفت: هميشه همينطوريه . . . اونجا كه محكم وايسادي و ميخواي سنگ باشي اونقدر بهت فشار ميارن تا با خاك يكسانت كنن اونوقت واسه اينكه دوباره برگردي به حال اوّلت، بايد بري تو دل زمين و كلي عذاب بكشي تا دوباره آبديده بشي و اسمت بشه سنگ و باز از روزي كه سنگ شدي همه دست به كار ميشن تا دوباره ازت خاك بسازن و . . . اومد نشست پيشم، نگاهي به سنگريزه انداخت و گفت: خوش به حال نهمي، خيلي حرفه كه يك نفره، يه ستون باشي. گفتم: خيلي حرفه . . . گفت: حالا كي هست اين ستون تكنفرهي ما؟ گفتم: ميشناسيش، خيلي بهت نزديكه . . . گمونم دلِ پردردي داره . . . خيلي وقته كه تكنفره وايساده اينجا و سخت و محكم جاشو حفظ كرده . . . طبق معمول هم، همه دستبهكارن تا كاري نكنن كه اگه بشه، اين سنگ رو هم بكنن مثل خاكهاي اطرافش . . . گفت: شناختمش . . . سالهاست كه ميشناسمش . . . اوني كه من ميشناسم . . . حالا حالاها سنگ تنهاي نهم و ستون تكنفرهي آخر، باقي ميمونه. گفتم: خودشناسي برترين علم دنياست. گفت: مهم اينه كه هر سنگي از ته ته قلبش باور داشته باشه كه مهمترين ستونه . . . گفتم: مهم اينه كه هر سنگي از ته ته قلبش باور داشته باشه كه مهمترين ستونه . . . گفت: و مهم اينه كه سنگ، هميشه ستون بمونه . . . گفتم: و مهم اينه كه سنگ، هميشه ستون بمونه . . . گفت: كتابم آمادهي چاپِ . . . مقدمهاش رو بنويس . . .
مهدی ارام فر
نظرات شما عزیزان:
|